لحظهای بعد، اذان مغرب از مسجد بلند شد و او با صدایی آرام، رو به قبله اذان گفت؛ گفتوگویی ۱۵ دقیقهای ضبط شد، عکسی ثبت شد، و خاطرهای ماندگار برای همیشه در ذهنم نشست.
این روایت، بخشی از تاریخ شفاهی طبس است؛
صدای روزنامه و اذان
پاییز سال ۱۳۹۸ بود. هوای طبس کمی سرد شده بود و مثل خیلی وقتها، عصر آن روز در میدان مرکزی شهر قدم میزدم. همیشه در این نقطه از شهر میشد نبض کار و زندگی مغازهدارها را حس کرد. آن روز بهدنبال سوژهای برای گزارش صرفهجویی در مصرف سوخت بودم.
بازار طبس زمانی پر بود از صدای چکش مسگرها — دورانی که من، بهعنوان متولد ۱۳۶۰، فقط از زبان بزرگترها شنیدهام. زلزلهی ویرانگر سال ۱۳۵۷، هم شهر را ویران کرد، هم خیلی از کسبوکارها را دگرگون.
از سال ۱۳۸۴ که وارد کار خبری شدم، همیشه شیفتهی گفتوگو با قدیمیهای شهر بودم. باور دارم حرفهای آنها، سرمایهی فرهنگی شهر است. بارها اطراف میدان چرخیدهام و با دیدن پیرمردهایی که گوشهای نشستهاند، پای صحبتشان نشستهام و خاطراتشان را ضبط کردهام؛ گفتوگوهایی که حالا بخشی از تاریخ شفاهی طبس شدهاند.
یکی از این چهرههای ماندگار، حاجآقا امامی بود؛ متولد ۱۳۰۴ و یکی از چهرههای کهنسال و شناختهشدهی شهر. او مغازهای ساده کنار داروخانهی دکتر مالکزاده(ایشون هم خود روزی سوژه ی من شد) داشت. اغلب او را میدیدم که روی صندلی جلوی مغازه نشسته و روزنامه میخواند. فضای داخل مغازهاش هم ساده بود، یکیدو صندلی و میزی که به نظر میرسید مربوط به کار باربری یا نوعی خدمات شهری باشد.
آن عصر، وقتی با عجله از مقابل مغازهاش رد میشدم، صدایم کرد:
«آقای الاهی! کجا میری؟ بیا اینجا کارت دارم!»
با شتاب گفتم: «حاجآقا، ببخشید، باید مصاحبه برم.»
اما جدیتر گفت: «میگم بیا، کارت دارم! میدونی من چند سالمه؟»
پرسیدم: «چند سالتونه حاجآقا؟»
با صدایی آرام گفت: «من متولد ۱۳۰۴م. حالا ۹۴ سالمه…»
در همان لحظه تصمیم گرفتم وقتم را برایش بگذارم. او با دعوتی مؤدبانه گفت: «بیا بریم داخل مغازه بشینیم. راحتتر صحبت کنیم، کسی مزاحم نشه.»
داخل مغازه نشستیم. بیمقدمه گفت:
«یه جوون همین چند لحظه پیش داخل داروخانه بود. صدای فریادش رو شنیدم، فحش میداد. وقتی اومد بیرون صداش زدم. گفتم: چی شده جوون؟ چرا ناراحتی؟ گفت: حاجآقا، پوشک بچه شده ۸۰ هزار تومن!
بهش گفتم: با این فریاد و فحشها چی درست میشه؟ قیمت میاد پایین؟ عمر آقای دکتر رو کم کردی، عمر خودت رو هم همینطور. چند نفر دیگه رو هم که فحش دادی، از عمرشون زدی. حتی عمر منو که اینجا نشسته بودم کم کردی!»
خندیدم، اما واقعاً به فکر فرو رفتم. بعد آرام گفت: تو زده(نوه ) اوستا رجبعلی هستی ؟ گفتم بله من وحید هستم پسر جواد آقا الاهی
سری تکون داد تایید کرد بله میشناسم .و ادامه داد :
«آقا وحید، من هر روز اینجا روزنامه میخونم. آقای ابوالحسنی(خیلی دوست دارم از ایشون هم گزارشی بگیرم اما نمیزاره)، روزنامهفروش، همیشه یه نسخه برام میاره. اما یه کاری میکنم که شاید کمتر کسی کرده باشه… سرتو برگردون، نگاه کن داخل اون سطل آشغال.»
نگاه کردم. داخل سطل، چند صفحه روزنامه مچالهشده افتاده بود.
پرسیدم: «اینا چیه؟»
با نگاهی جدی گفت:
«اون صفحهی حوادثه. من هر روز، قبل از خوندن، اون صفحه رو جدا میکنم و مچاله میکنم و میندازم دور داخل همون سطل آشغال
حوادث آدمو غمگین میکنه. ناراحتت میکنه. از عمرت کم میکنه…»
سکوت کردم. دوباره گفت:
«تو خبرنگاری، از خیلی چیزا خبر داری. خیلی جاها جزء اولین هوایی هستی که میرسی بهش ؛ولی اینکه همهی این ناراحتیها رو به بقیه منتقل کنی، همیشه کار درستی نیست.»
من گفتم: « درسته ؛ شاید باورتون نشه، مردم خودشون دنبال همین دست خبرهان…»
تأملی کرد و گفت:
«آره، واسه همینه که صفحهی حوادث توی روزنامهها هنوز چاپ میشه. اما من میخوام بهت بگم، راز عمر طولانی من همینه…
سعی کن خبرهای خوب، شاد، شیرین و خاطرات قشنگ رو به مردم شهر برسونی. نمیخاد همه چیز رو همه بدونن .»
وقتی این حرف را زد، گفتم: «حاجآقا، میتونم باهاتون گفتوگو ضبط کنم؟»
لبخندی زد و گفت: «بذار اذان بگه، بعد…»
لحظاتی بعد، صدای اذان مغرب از مسجد صاحبالزمان، در صد متری مغازه، بلند شد. او آرام رو به قبله چرخید، چشمانش را بست و با نجوا گفت:
«اللهاکبر… اللهاکبر…»
من هنوز درگیر حرفهای قبلیاش بودم و آرام خودم را آماده میکردم برای گفتوگویی که تنها ۱۵ دقیقه ضبط شد. اما آن صدا، آن تصویر، آن عصر پاییزی، برایم شد یکی از ماندگارترین لحظههای خبرنگاریام.
پس از گفتوگو عکسی هم گرفتم؛ عکسی که حالا، بعد از درگذشت آقای امامی در سال ۱۴۰۰ در ۹۶ سالگی، برایم یادگاری گرانبهاست. یادش همیشه با صدای روزنامه، نگاه عمیق، و اذانی آرام در میدان شهر، زنده است.
نویسنده : وحید الاهی
۱۴ خرداد ۱۴۰۴