شب ششم محرم است و راهی حسینیهی سادات شدهام نامش حسینیه میارزه است، جایی که هر گوشه و کنار، سادات ایستادهاند و عزاداران را با لبخندی آرام و چشمانی مهربان خوشآمد میگویند.
اینجا بوی اصل دارد، بوی طهارت و پیوندی که ریشه در خاندان پاک پیامبر دارد.
امشب، خانمها پشت نخل نشستهاند، چادرهای مشکیشان سایهای بر داغ دلهاست. چشمهایی که خیس از غربت رباب است، گویی در سکوت، قصههای ناگفتهی مادران کربلا را زمزمه میکنند. این نخل نمادین، که روز عاشورا تزیین میشود، تابوتی بیلب و بیسر است؛ نمادی از پیکری که در خاک کربلا جا مانده است.
استاندار امشب میهمان مراسم است، اما برای من فرقی نمیکند؛ امروز مسئول و شهروند عادی همه یکدلاند، همه عزادارند. اینجا هیچ تفاوتی نیست، تنها یک چیز مهم است: عشق به حسین (ع) و دردِ بیپایان فراقش.
چشمهایم را دوختهام به قاب دوربین، تا بهترین تصاویر را شکار کنم؛ از خردسالانی که اشکهای بیریایشان قلب را میفشارد، تا پیرزنها و پیرمردانی که سالهاست پای این روضه ایستادهاند. از زنجیرزنها و سینهزنهایی که با ضربان قلبی هماهنگ، نوای «یا حسین» را در دل کوچهها میپیچانند.
ماه امشب به یک سوم خود رسیده و در آسمان دیده میشود؛ انگار خودش نیز خمیده از سنگینی داغ و ماتم است. من سعی میکنم این ماه را هم در قاب تصویر بگیرم، تا بخشی از این غربت آسمانی را ثبت کنم.
هیاتها یکی پس از دیگری، با قدمهایی آرام و دلهای پر از عشق، از حسینیه راه میافتند. هر کاروان، فصلی از این داستان عاشقانه را بازگو میکند؛ روایت دلدادگی، اشک و وفا.
و من، در میان این همه سیاهیهای پُر نور، دنبال حقیقتی میگردم که هر سال محرم، دوباره جان میگیرد. حقیقتی که در اشکها، در نوحهها، در سایهی نخل و در صدای دلنشین صابر خراسانی جریان دارد.
اینجا، در حسینیهی سادات، هر قطره اشک، هر ناله و هر قدم، تجلی عاشقانهترین پیوندهاست؛ پیوندی که دلها را به هم گره میزند و یاد کربلا را همیشه زنده نگاه میدارد..
و من فکر شب هفتم هستم …میزبانش هیات صاحب الزمانیست …