هیچوقت فکر نمیکردم یک تماس ساده، وسط ظهر داغ تابستونی، بشه آغاز یکی از گفتوگوهای خوب و تاثیر گذار زندگی خبریم …
خانم فهرستی بنا به سفارش آقای دکتر حقی به من مراجعه کرده بود.
مسیرم افتاد به پارک کودک؛ دلم میخواست چند دقیقهای از شلوغی ذهنم دور باشم، اما انگار قراری قدیمی در راه بود.
خانم فهرستی، بانویی از دل همین شهر، سالها با حوصله و بیادعا دستور تهیه دهها نوع غذا، نان و شیرینی سنتی را نوشته بود.
نه برای دیده شدن، نه برای فروش، بلکه برای اینکه چیزی از یاد نرود؛ برای اینکه مزهها و رسمها فراموش نشوند.
روی نیمکتی نشستیم، لابهلای صدای بازی بچهها و نسیم باد در برگها.
از کتابی گفت که هنوز چاپ نشده؛ از دستنوشتههایی که شاید ساده به نظر برسند، اما هرکدامشان خاطرهایاند، تکهای از تاریخ شفاهی ما.
از اینکه کتاب جایی در سبد خرید مردم ندارد، و هزینهای برای چاپ این گنجینه فراهم نشده…
بعد از آن، خانم فهرستی را دعوت کردم تا همراه من به داخل کتابخانه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مرکز شماره یک که در دل پارک کودک قرار دارد، برویم.
خانم مجردی، مدیر این مرکز، استقبال گرمی از ما کرد و با اشتیاق در جریان آنچه امروز اتفاق افتاده بود قرار گرفت.
او پیشنهادهای ارزشمندی برای استفاده بهتر مردم از این نوشتهها داد و از سبک نوشتن با این همه ریزهکاریها بسیار تعجب کرد.
هوای گرم و خاطرهانگیز کانون، بوی گذشته میداد و حالا مطمئنم این قصه باید گفته شود..
گاهی یک نیمکت ، یک دفتر دستنویس، یا یک گفتوگوی ساده،
میتواند جرقهای باشد برای حفظ آنچه داشت فراموش میشد.